۱۳۹۰ بهمن ۱۱, سه‌شنبه

کسی این نقاش را می شناسد؟

نامش حسین است. میرحسین! مدتی است در شهر سراغش را می گیرند، مدتی است که او را مردمانی خاموش، در پس پرده تنهایی خویش، به فراموشی باغ زمستان زده خاطره ها، به نگاه سهراب،به ندای غرقه در حسرت و خون،  به فراموشی تاریخ اساطیر دروغ، بند زده اند!
راستی را کسی هست آیا ؟


  

۱۳۹۰ بهمن ۲, یکشنبه

متن نامه مزدک علی نظری روزنامه نگار از زندان اوین

مزدک سخن گفته است و سکوت همیشگی اش را شکسته. او حالا در نامه اش چنان نوشته که قلمش می بایست می نوشت. نامه را با هم بخوانیم:
پیش از بازگشت به اوین ساعت‌ها درباره این‌که کدام گفتنی‌ها باقی‌مانده و می‌خواهم در این نامه برایتان از چه بنویسم، فکر کرده‌ام. حقیقت این‌که ناگفته کم نیست و اگر فرصت بود، چه بسیار چیزها بودند که برای شرح آن‌ها کلمه کم می‌آمد و ساعت سر می‌رفت.
قصه آنچه در دو سال گذشته بر من و هزاران تن مثل من گذشته، بسیار شنیدنی‌ست. کسی توصیه کرد کتاب خاطراتم را بنویسم، و جالب بود که گفت: «از همان اول را بنویس.»
منظورش این بود که حکایت را از زمان کودکی‌ات آغاز کن. گفتم: خاطرات من به چه درد می‌خورد؟ من هرگز عضو هیچ گروه و دسته سیاسی نبودم، خانواده‌ام هم نبودند. زندگی من قصه‌ای که به درد وصله کردن به خاطرات سال 88 و زندانی شدنم بخورد، ندارد. مرد عاقل خندید، گفت: «خوب، اصلن چرا زندانی شدی؟ سیاسی بودی؟»
راستی چرا؟ من چه‌طور از یک نویسنده ساده، یک روزنامه‌نگار حوزه فرهنگ و هنر، یک منتقد اجتماعی؛ به یک تروریست خطرناک و محکوم امنیتی- سیاسی بدل شدم؟
من هم مثل همه شما روزگاری کودکی بودم که در همین کشور، همین نظام چشم باز کردم و کم‌کم خودم را شناختم. دبستان می‌رفتیم، موهایمان را از ته کچل می‌کردند، با سایر همشاگردی‌ها صف می‌ایستادیم و زیر باران می‌لرزیدیم و تکبیر می‌گفتیم: «مرگ بر آمریکا، مرگ بر شوروی، مرگ بر اسرائیل، درود بر رزمندگان اسلام، مرگ بر منافقین و صدام!»
هواپیماهای صدام روی سرمان بمب می‌ریختند و رزمندگان اسلام می‌جنگیدند تا روح آن همکلاسی‌مان که موقع آژیر قرمز و رفتن به پناهگاه زیر دست و پا کشته شده بود، شاد شود. ما مرگ بر این و آن می‌گفتیم و هرکس آرام مشتش را تکان می‌داد و فریاد نمی‌زد را از صف بیرون می‌کشیدند تا تنبیه شود. چندوقت یک‌بار هم با اسم کشورهای تازه‌ای آشنا می‌شدیم؛ مثلن فرانسه، آلمان یا هرجای دیگری که دستور می‌رسید مرگش را از خدا بخواهیم.
آن وقت‌ها بابا هنوز توی بازداشتگاه بسیج تحقیر نشده بود تا قید درجه‌هایش را بزند و هنوز همان «جناب سرهنگ» بود که یک شهر دعایش می‌کردند و دوستش داشتند. هنوز «نسرین» به جرم حمل یک کتاب دستگیر نشده بود و خواهری داشتم که برایم قصه «ماهی سیاه کوچولو» را بخواند. هنوز دست و پا زدن یک مرد بالای دار جرثقیل را با چشم‌های هفت سالگی‌ام ندیده بودم. هنوز زخم را تجربه نکرده بودم، هنوز درد نکشیده بودم، هنوز نمی‌دانستم انفرادی چیست، ظلم چیست، تجاوز و خون چیست.
زمین که می‌خوردم، زانوهایم که به آسفالت کوچه می‌سایید، فکر می‌کردم زخمی شده‌ام. درد داشت و خون می‌آمد، به من می‌گفتند دارم مرد می‌شوم. من گول می‌خوردم. گریه هم می‌کردم، ولی فکر می‌کردم دارم مرد می‌شوم. می‌خواهم بگویم مرد شدن من و هزاران من مثل من، درد داشت... اما بعدتر که دل‌هامان زخم شد، درد گرفت و با هیچ مرهمی خون دل‌مان بند نیامد، فهمیدیم که ما گول خورده بودیم و باید دوباره و دوباره و دوباره مرد می‌شدیم؛ هر بار به شکلی و هر دفعه به بهانه‌ای...
فرصت کوتاه است و همین اشاره کافی‌ست تا تو بدانی دارم از چه چیز حرف می‌زنم. تو خودت این همه را تجربه کردی؛ با من از هراس آن مردان مسلح که با پاترول توی خیابان می‌گشتند و به پاهای مادرت اشاره می‌کردند لرزیده‌ای. مرده‌های بی‌سر بمباران که پشت وانت بار می‌زدند و به «بهشت» زهرا می‌بردند را دیدی. وقتی جوان‌تر بودی به جرم پوشیدن شلوار لی و پیراهن آستین‌کوتاه تحقیر شده‌ای. نه، به همان روسری رنگی‌ات که به خاطرش اشک تو را درآوردند قسم، گناه از ما نبود. به تویی که توی خیابان باتوم خوردی و فریاد زدی می‌گویم، تویی که عشقت - و جرمت- همان چندتا نوار موسیقی بود، تویی که با معشوقت همان چند دقیقه قدم زدن را می‌خواستید و بس؛ به شما می‌گویم که حرف من را می‌فهمید. می‌گویم: نه، گناه ما نبود که می‌خواستیم زندگی کنیم و آن‌ها نمی‌گذاشتند.
از همان اول، ما ناخواسته و ندانسته اسیر بازی آن‌ها بودیم. مایی که زندگی را دوست داشتیم و حرف عاقلانی که می‌گفتند «اینجا نفس‌کشیدن هم سیاسی است» را نمی‌فهمیدیم. ما چه می‌دانستیم؟ من و تو چشم باز کردیم و وسط این لجنزار سیاست‌زده ذره‌ذره بزرگ شدیم. با ما هرچه کردند تحمل کردیم، هرچه گفتند عمل کردیم، من و تو برای این زندگی چه‌قدر زندگی نکردیم! می‌گویند آدمی به رویاهایش زنده است؛ شمردی که من و هزاران‌هزار مثل من، مثل تو - از کودکی‌هامان تا حالا- چند آرزو را قربانی کردیم؟
ما کودکان سر به‌راه دیروز، ما فرزندان این دوران سخت، حالا بزرگ شده‌ایم. بزرگ شده‌ایم و چمدان آرزوهای مرده‌ای که با خود حمل می‌کنیم هم بسیار بزرگ شده است. ما نه امروز، که از همان وقتی که چشم باز کردیم و خودمان را شناختیم بازداشت شده‌ایم. من نه امروز، که از همان وقتی که داشتیم در آغوش مادرمان شیر می‌خوردیم زندانی شده بودم. تا چند وقت پیش ظاهرن یک شهروند معمولی، یک نویسنده ساده بودم؛ ولی کسانی از صف بیرونم کشیدند و گفتند که من، دوستانم، خانواده‌ام، خوانندگان نوشته‌هایم، همه شما و اصلن تمام مردم دنیا اشتباه می‌کنیم.
چهره‌ای که آن‌ها از من می‌خواستند چیز دیگری بود. پس متهمم کردند به: آتش‌زدن اتوبوس‌ها و اموال عمومی، گروگان گرفتن ماموران نیروی انتظامی، سرکردگی اغتشاشگران خیابانی، بالا گرفتن تابلوی حمایت از بازداشت‌شدگان و درخواست آزادی آنان، توهین به مقام معظم رهبری، گرایش چپ مارکسیستی، تهیه فیلم و عکس از کشته‌شدگان حوادث پس از انتخابات، فعالیت تبلیغی علیه نظام مقدس جمهوری اسلامی و همکاری با رسانه‌های معاند بیگانه، دعوت و تحریک افراد به ادامه اغتشاشات و مقاومت و... (قسمتی از مجموعه اتهامات مطرح شده در دادگاه)
حرف امروز من نه درباره خودم، که درباره همه ماست. دوستان، همه ما متهمیم. متهمیم که در بد زمان و مکانی به دنیا آمدیم. و متهمیم چون هنوز وطن‌مان را رها نکردیم برویم؛ برویم یک جای دیگر و باقی عمرمان را توی یک سرزمین دیگر کابوس ببینیم. روزها هزار بار شکر کنیم که دیگر قرار نیست هرلحظه تن‌مان بلرزد و بترسیم که: بلاخره آمدند سراغ من. و شب‌ها - بی‌تردید- تا صبح باز کابوس سال‌های رفته را ببینیم، که این یکی را جدن کاری‌اش نمی‌شود کرد!
البته راه دیگری هم هست. این راه دیگر را همه‌مان خوب بلدیم. کسی به ما یاد نداده، دوست هم نداشتند یاد بگیریم، ولی ما خودمان با هم توافق کردیم و نه‌تنها شانه ‌به شانه همدیگر تجربه کردیم و یاد گرفتیم، بلکه با وجود تمام آنچه بر ما رفت هنوز به آن ایمان داریم و محال است مثل سایر آرزوهایی که داشتیم ولی کشتیم، فراموشش کنیم.
دوستان من، «ایمان» و فقط ایمان می‌تواند ما را نجات بدهد. همه ما درگیر ماجرایی شدیم که دوست نداریم، ولی راه گریزی از آن نیست. هیچ‌کدام‌مان نمی‌تواند خودش را مصون بداند، به قصد عافیت سر به لاک خودش کند یا مثلن میلش نکشد که در این ماجرا نقش داشته باشد. هر بار که شک کردید، به قصه مزدک فکر کنید؛ داستان‌نویسی که به اتهام آتش‌زدن اتوبوس و گروگانگیری ماموران مسلح زندانی شد! بله، اگر کاری نداشته باشید هم آن‌ها با شما کار خواهند داشت. نخواهید هم با شما بازی می‌کنند.
پس ایمان‌تان را تقویت کنید و خوب مواظب خودتان باشید. روزهای بی‌کابوس منتظر من و هزاران من مثل من و مثل شماست!

۱۳۹۰ دی ۲۷, سه‌شنبه

مرضیه رسولی را هم گرفتند

چرا؟ برای چی؟ مرضیه که تنها در حوزه فرهنگ و هنر قلم می زد. ننگ بر حکومتی باد که نمی تواند حتی مرضیه رسولی و پرستوی دوکوهکی را تحمل کند؟
این عکس از مرضیه را وقتی گرفتم که برای آخرین بار از تحریریه خبرگزاری امید می رفت! به امید آزادی اش از چنگال دیوصفتان چکمه پوش استبداد!


۱۳۹۰ دی ۲۵, یکشنبه

علی صفری کودک ده ساله ای که در اثر تعدد دفعات تجاوز جنسی در بیمارستان باهنر کرج درگذشت

خبرها از ایران از کشته شدن یک کودک دیگر بر اثر کودک آزاری در بیمارستان باهنر کرج حکایت می کند. کودک مورد نظر علی صفری نام داشته که در اثر جراحات ناشی از تعدد دفعات تجاوز جنسی درگذشته است. از نکات دردناک این ماجرای شوم فرار مردی است که این کودک بی گناه را به بیمارستان آورده بود. ظاهراً کودک بیچاره در اثر شدت خونریزی درگذشته است.