۱۳۹۲ مرداد ۱, سه‌شنبه

مردن در غربتی که نامش آدمیزاده است



نقطه سقوط کجاست؟ لحظه فرو پاشیدن. لحظه مردن. مرده شدن. در غربتی که نامش آدمیزاده است. نامش زندگی است. نامش خوشبختی است و در امید بدست آوردنش مردن.نقطه سقوط آدمیزاده است که مردن را به ماندن ترجیح می دهد. در برهوتی که نامش درماندگی است. آوارگی است. ما در حسرت خوشبختی می میریم. در سرزمینهای سرد و تاریک و یا حتی در جزیره ای دور افتاده که انتهای جهان است برای ما. ما در اسارتگاههای انسانی می میریم. در کمپهای پناهندگی. در قایقهایی که هر روز گرفتار خشم دریا می شوند. در میان امواجی که بوی حسرت می دهند . ما در انتهای دنیا می میریم. در مرگ ما اما هیچ کس مقصر نیست. نه جهانی که ما را نمی خواهد. نه زمینی که حوصله رسیدنمان را ندارد و نه حتی مرگ. که هر روز به صورتمان پنجه می کشد. مرگ اما ما را به خشم می آورد. عصبیتی ممتد که حاصلش جزیره ای استبه نام سرگردانی. من دیده ام آدمهایی را که درست در بطن زندگی می میرند. پناهجوهایی که رگشان را می زنند تا مگر خلاصی یابند از مرگی که نامش انتظار است و ناتوانی. من بارها دیده ام پناهجویانی که می خواهند بمیرند و مرگشان را با تغییر دین و آئین شان رقم زده اند. مسلمانانی که مسیحی می شوند. دیده ام اشکهای انسان ایرانی را که برای خوشبخت شدن بیهوده می میرد. در کمپهایی که تو حتی نمی دانی کجا هستند؟ دیده ام زنان و مردانی که برای خوشبخت شدن با قرصهای آرام بخش می میرند. آنها می میرند تا مگر خوشبخت شوند. در تنهایی و سکوت. در مرگی که حاصلش ویرانی است. برای تو. برای من. برای همه ابنای بشری. مردن ما دردناک است. دردناک. ما می میریم چون ماندنمان دردناکتر از مردنمان است. دست کم اینگونه فکر می کنیم. همه آن ایرانیانی که در اردوگاه پناهندگی دست به شورش زده اند پیش از آنکه بدانند مرده اند. درست مثل آن ۹ نفر انسان ایرانی که در میانه دریای خشمگین برای رسیدن بع استرالیا از اندونزی به آب زده بودند. که اینگونه مردنها اگر خبری هم بشود فایده اش تنها خشمگین تر شدن میزبانان است نه مهاجران. من اما می خواهم با تو از مرگ سهراب بگویم و سهرابهایی که در حال مردنند. سهرابی که در یکی از اردوگاههای پناهندگی دانمارک مرد. ساکت و بی صدا. آنقدر بی صدا که هیچ کس نفهمید . حتی هم اتاقیانش. حتی دوستان و آشنایانش. دردناکتر از مرگ او اما سفارت ایران بود در دانمارک که راضی به پس فرستاده شدن جنازه سهراب نبود. حرفشان این بود که این جنازه، جنازه مرتدی است که از دین خارج شده است و مسیحیت را به اسلام ترجیح داده است. درد من همه این بود که آنها درد را نمی دیدند و یا دانسته خود را به ندیدن می زدند. آنها نمی دانستند که سهراب مخفیانه در خلوتش نماز می خواند تا مگر پرونده پناهندگی اش گشوده شود و زندگی دوباره به او لبخندی بزند. آنها از راز و نیازهای مخفیانه سهراب برای رهایی از مصیبتی که گرفتارش شده بود بی خبر بودند. راز و نیازهایی که همه به آداب مسلمانی برگزار می شد.و این پایان زندگی است. سهراب پیشتر و زودتر از همه ما مرده بود. ما که به هنگام تشییع پیکرش بر پیکره هواپیما زیر شلاق سوزان سرما می مردیم. من و دوستان و خانواده اش. آنها با خود جنازه ای را به سوغات می بردند که نامش سهراب بود. فرزندی که در بیست و چند سالگی زندگی اش به پایان رسیده بود. مرده بود. درست مثل خود آنها که نمی دانستند چگونه مرده اند. مرگ آنها اما درست همان لحظه ای اتفاق افتاد که سهراب بی خداحافظی کوله پشتی اش را برداشته بود. مرگ آنها زمانی اتفاق می افتاد که سهراب در کلیسایی دور دست در سرزمین وایکینگها غسل تعمید را به جا می آورد. سهراب نه تو، نه من که سرنوشت همه ماست. ما که دولتمردانمان راه و رسم زندگی و زیستن را نمی دانند. ما که سراسر تقویم مان مملو از روزهای مردن است. ما که معنای زیستن را نمی دانیم. نیاموخته ایم که بدانیم. ما که آموخته ایم حیات دوباره تنها با عبور از دالان مرگ بدست می آید. من و تو سالهاست که مرده ایم و مرگ مان را مردان وز نانی رقم زده اند که نامشان دولت است و سیما و شمایلشان اسلامی. من و تو سالهاست که مرده ایم!

هیچ نظری موجود نیست: