۱۳۸۹ آذر ۲۵, پنجشنبه

گناهش گلوله بود


گلوله سوم خیابان غرق ستاره بود. جمعیت هروله می کرد. مرتضی گفت: " این خود عاشوراست! " زمین ضجه می زد و آسمان سرفه می کرد. ما که رسیدیم، سر حسین (ع) را بالای نیزه ها می برند.

مرتضی گفت: " کشتن! ... کشتن! "

اشکمان را نه روضه خوان گلو خشکیده امام زاده صالح که گاز اشک آور پخش زمین می کرد. جوانترها پی سیگار بودند و مسن ترها تشنه آب!

محمدرضا گفت: " حلالمون کن! "

گفت: " یادت نره از من بنویسی! "

گفت: " بنویس گناهش گلوله بود! "

گفت: " بچه میانه! خونمون واوانه! ... نان آور خانه! "

گفت: " تیر خوردم. ظهر عاشورا! "

پل کالج قیامت بود. جمعیت بی تاب سرنوشت نمانده بود. هر کسی خودش را فریاد می زد: " اماممون حسینه، رایمون میرحسینه! "

ما که رسیدیم آفتاب، سایه های بی سر را بالا می آورد و بیابان خون همه آن هفتاد و دو نفر را. آسمان خودش را پس می کشید و نیزه ها قامتشان را زیر سنگینی سرها عربده می زدند.

مرتضی گفت: " گلوله ها مشقی نیست! "

محمدرضا گفت: " نه مشقی نبودن! "

گفت: " صاف اومد نشست اینجا! "

گفت: " اینقدر باید بمونم تا خوب شم! "

گفت: " 18 سالمه! "

گفت: " قرآنو وا کردم خوب اومده! "

گفت: " هر شب به مادرم میگم برام دعا کن! "

گفت: " کارگرم! تو یه شرکت شوفاژ سازی کار می کنم. "

گفتم: " تو رو واسه چی می برن بازجویی؟ "

گفتم: " مگه تیرخوردنم جرمه! "

گفتم: " جای محمدرضا بیمارستانه نه زندان اوین! "

علی آقا گفت: " خفه شو! این گه خوریها به تو نیومده! "

علی آقا گفت: " گه خوردی! زنتم گرفتیم بدبخت! "

علی آقا گفت: " عاشورا چه غلطی می کردی؟ "

باران مشت و لگد دوباره باریدن گرفت. داد زدم " مرتضی برو! جان زهرا برو! " جمعیت خودش را پیش می کشید و می آمد: " نترسید! نترسید! ما همه با هم هستیم."

من اما ترسیدم. یادم افتاد الان زهرا از مدرسه تعطیل شده است. یاد جیغ زدنهایش افتادم. شلوغ کاریهاش! یاد پنجشنبه ها که خودم می رفتم دنبالش. با آن مقنعه خاکستری رنگش جلوی در مدرسه می ایستاد تا بابا بیاد و حالا پنجشنبه بود و بابا اینجا بود. بند 209 اوین.

محمدرضا گفت: " پای روضه خودت گریه می کنی؟ "

داشتیم گریه می کردیم. گریه می کردیم و می خندیدیم. یکی گفت: " گاز گوگرده! سیگار روشن کنید! " مرتضی خندید. گفت: " من که سیگاری نیستم چی روشن کنم! "

گفت: " عجب کتکی خوردیم! "

گفت: " میگن تیرخورده ها جرات ندارن برن بیمارستان! "

محمدرضا گفت: " از بیمارستان در رفتم! "

گفت: " دایی ام اومد دنبالم! "

گفت: " جرأت نداشتم برگردم خونه! "

گفت: " ماهواره کجا بود؟ خودم اومدم! "

گفت: " میگن باید اعتراف کنم! "

گفت: " میگن اگه اعتراف کنی ولت می کنیم بری! ولم می کنن؟ "

گفت: " باید بگم قربانی جنگ نرم شدم! "

گفت: " حالا این جنگ نرم چی هست؟ "

گفت: " واسه ما که خیلی هم سخت بود! "

علی آقا گفت: " بنویس! "

علی آقا گفت: " بدبخت شب عیدی مگه نمی خوای بری خونه؟ "

علی آقا گفت: " بنویس روز عاشورا فیلم می گرفتی! "

مرتضی گفت: " نگیر آقا! نگیر! ما زن و بچه داریم! "

رسیده بودم خونه که زنش زنگ زد: " مرتضی رو بردن! حالا چه خاکی به سرم کنم احمد آقا! "

مرتضی گفت: " بابا اونا هم مسلمونن! شیعه دوازده امامی! دیگه امام حسین و عاشورا رو که سرشون میشه! "

زمین زبان به کام گرفته بود و دست و پاها را شماره می کرد. خون شتک زده بود به خیابان و آسمان به قامت تمام تاریخ زخم می خورد و سرخوردگی تاریخ دوباره تکرار می شد.

ما که رسیدیم آتش میان خیمه ها هوار می کشید. عاشورا به ظهر رسیده بود و یزیدیان دست و پای اسرا را بی رحمانه به بند می کشیدند.

محمدرضا گفت: " دستمو از پشت بستن! "

گفت: " داد زدم بخدا کتفم تیر خورده! "

علی آقا گفت: " اینجا خدا منم خفه شو! "

علی آقا گفت: " شماها نجسید! شما رو چه به عاشورا! "

علی آقا گفت: " نیروی انتظامی کشته که کشته! خوب کرده! تو گه خوردی همچین ضری زدی! یه آبم روش! "

مرتضی گفت: " سبزها نمی ذاشتن پلیسا کتک بخورن! "

مرتضی گفت: " چیه تو لبی! نمی بینی مردمو! نمی بینی چه تو دهنی زدن امروز! "

علی آقا زد تو دهنم. گفت: " خفه شو مادر ...! " بیرون صدای اذان ظهر می آمد.

اذان که شد رفتیم همان کوچه بچگی ها. نشستیم منتظر نذری. پرچم گنبد امامزاده صالح سرخ بود. مردم کارشان را کرده بودند و نذری می خوردند.

مرتضی گفت: نوکر همتونم هستم. نوش جوونتون بخورید. نذری امام حسینه! "

محمدرضا گفت: " ما به جای نذری تیر خوردیم! "

محمدرضا دوباره خندید. از همان خنده های ریز هندلی.

گفت: " ولی عجب عاشورایی بود! "

خنده های محمدرضا تمام نشده دریچه زندانبان باز شد. جوانک آملی با خنده گفت: " روشنی! وسایلتو جمع کن که رفتنی شدی! "

مرتضی گفت: " حلالمون کن! "

مرتضی گفت: " یادت نره از من بنویسی! "

محمدرضا گفت: " یادت نره از من بنویسی! من شهید زنده جنبش سبزم! "

و دوباره خندید. از همان خنده های ریز هندلی.



کپنهاگ

24 آذر 1389

به یاد محمدرضا روشنی، یکی از تیرخوردگان روز عاشورا 1388

هیچ نظری موجود نیست: