۱۳۸۹ بهمن ۳۰, شنبه

آری مقام معظم تو از فردا می ترسی!

حقیقت این روزهای تو آهن است. زندان است. غل و زنجیر و سندان. حقیقت این روزهای تو گلوله است. دزدیدن جنازه های جوان زندگی است. حقیقت این روهای تو خون است. و جنونی که مغز جوانان امیدوار را می بلعد. مغز ژاله را. محمد مختاری را. حقیقت تو این روزها ترسیدن است. ترسیدن! ترس. ترس. و باز هم ترس! گمان ندارم که صانع ژاله را گلوله های تو از پا در آورده باشد. این ترس تو بود که او را بکشتن داد. همان ترسی که جنازه اش را ربود، که تو می ترسی. تو از ما می ترسی. از پیکرهای گلوله خورده ما می ترسی. از صدای ما می ترسی. تو از ما می ترسی و جنازه هایمان. که بیدارند و جاودان. چونانکه ژاله. چونانکه محمد مختاری. چونانکه سهراب و ندا و محسن روح الامینی. تو از ما می ترسی و می دانی که ما بیشماریم.


تو می ترسی و تمام رذالت هایت تسکین ترسهایت هم نیست. تو از ما می ترسی و ترسیدن تو مصیبت این روزهای ماست. تو از 25 بهمن ترسیده بودی که محمد مختاری را به گلوله کشتی. تو از 25 بهمن ترسیده بودی که جنازه اش را بی اجازه پدر و مادرش به خاک سپردی و برای تابوت خالی اش گریه کردی. چونان قصابی که به خاموشی قناری کوچکی می گرید. تو می ترسی و تمام سلاخیهایت هم تسکین ترسهایت نیست. تو می ترسی و ترست دلیل تمام تیرگی های بی رحم توست. تو که شریعتمداریها طلایه دار قلمت هستند و طائبها و نقدی ها فرماندهان بی لشگرت. تو که سعید مرتضویها را ذوالفقار خود می خوانی و احمدی نژادها را بر می کشی تا مبادا ترسهایت برملا گردند. تو که از صمیمی ترین یارانت هم می ترسی و رفقات 60 ساله ات با هاشمی ها را در مسلخ جنون قدرت سلاخی می کنی. تو می ترسی. تو ای مقام معظم از همه چیز و همه کس می ترسی. تو از همه چیز و همه کس می ترسی و از میرحسین موسوی بیشتر. چه می دانی که چه شیر آهن کوه مردیست. چه می دانی که چه استوار انسانی است. تو از میرحسین می ترسی چه می دانی کاشف فروتن شوکران آزادیست. تو از میر ما می ترسی چه می دانی در برابر تندر آدمکهایت می ایستد و چراغ خانه سرزمینم را روشن می کند و ایستاده می میرد.

تو از میرحسین موسوی می ترسی و این تمام حقیقت این روزهای توست. تو از میرحسین موسوی می ترسی و آهن کشیدنهایت به در و دیوار خانه اش هم علاج این همه ترسیدن تو نیست. تو از میر ما می ترسی و تمام جلادت و قصاوتت دیوارکهای ناپیداریست که از ترسهای ناپیدایت محافظت می کنند. تو می ترسی و ترسهایت را باور نمی کنی. تو می ترسی. تو از مردن می ترسی بی آنکه بدانی سالهاست که مرده ای. تو مرده ای و در بستری از ترسهای ناپیدای دیکتاتوری جائر تشییع شده ای. تو همان روزی مردی که منتظری را به حصر کشاندی. تو همان روزی مردی که فروهرها را با چاقو شمع آجین کردی. تو همان روزی مردی که پوینده و مختاری را به دست جلادان گمنامت سپرده ای. تو همان روزی مردی که جنایت هجدهم تیرماه 1378 را تنها به دزدیده شدن ریش تراشی مکافات کردی. تو همان روزی مردی که عبدالله نوریها را به زندان غرور و تکبرت دربند کردی. تو همان روزی مردی که رئیس جمهوری ناهمگون از طوفان اضطراب تو پا به هستی سرزمین سیاست ما گذاشت. تو همان روزی مردی که آن رسوایی خرداد را خلق کردی. تو همان روزی مردی که خون از دهان ندا و سهراب به تمام تاریکیهای بی رحم غرور و ترسهای فروخورده ات شتک زد. تو همان روز مردی که کشتگان کهریزک در قربانگاه خداوندگاری هایت سر به نیست شدند.

و اینک قرنها از مرگ تو می گذرد که مرگی از این سان که تو زنده ای هرگز به جاودانگی نخواهد نشست. و اینک تو مرده ای و سرنوشت تو را فرومایگانی رقم می زنند که به فرمان تو ما را می کشند. کاسه لیسانی که مدال افتخارشان تملق های تهوع آوری است که لالایی شبهای ترس زده و پر از بی خوابی ات گشته اند. فرومایگان کوتاه قامتی که چون تو از ما و میر ما می ترسند و تمام هنرشان دیواری است از آهن که به اندیشه خود می کشند که این دیوار آهنی، چشم بندی است که به چشمان تو می کشند تا مبادا حقیقت هراس خورده پر از ترست را دیده باشی.

حقیقت این روزهای تو آهن است مقام معظم! حقیقت این روزهای تو نماز جمعه های جنتی است. تباهی است. صادق لاریجانی است. سیاهی است. فحاشیهای احمد خاتمی است. ویرانی است. گنده گویی های علم الهدی و یزدی است. حیرانی است. و بلاهتهای مصباح یزدی . سرگردانی است.

آری مقام معظم تو از فردا می ترسی. از فردایی که می ترسی تا بیاید. و فردایی که می آید. فردایی که سبز است. سپید است. سرخ است. به خون صانع ژاله. به خون سهراب. به خون محمد مختاری و کشتگان کهریزک. فردایی که همین نزدیکی است. بی آهن و گلوله. باش تا فردا برسد!

۲ نظر:

karan sadr گفت...

دوست عزیز بسیار زیباست،با اجازه چند جمله را استفاده می‌کنم.امیدوارم اجازه بدهید

ناشناس گفت...

نوشته بسيار پرمعنا بود. از لحاظ ادبي هم نوشته اي قابل ستايش بود.