سال 1381 بود و من تازه در آغاز راه روزنامه نگاری و نوشتن حرفه ای در ایران جمعه که از طرحهای عبدالرسول وصال بود. یک روز داشتم با کامپیوتر تحریریه کار می کردم که علیرضا رجایی با همان قد بلند و چهارشانگی و تواضعش از من خواست در یافتن عکسی برای ویژه نامه ایران سیاسی کمکش کنم. آن تواضع و آن شوخ طبعی مرا شیفته اش کرد و دانستم که او همان نماینده مجلسی است که حقش را خورده اند و رأیش را برده اند. به احترام بلند شدم و دستی و سلام و احوالی و دوستی که آغاز شد و هنوز هم ادامه دارد. حالا خواندم که به زندان افکنده اندش. آنها که کورند و از نور می ترسند. آنها که طاقت دانایی را ندارند که او بسیار می داند. علیرضا رجایی در زندان است و دستان من ناتوان از نوشتن چیزی برای او که ایران را آزاد و آباد می خواهد. به امید آزادی اش. به امید آزادی تمام آزادگان در بند.
این تکه فیلم را به یاد او می گذارم که بسیار از او آموختم.
این تکه فیلم را به یاد او می گذارم که بسیار از او آموختم.
۱ نظر:
paydar bashi rafigh
ارسال یک نظر